معرفی کتاب شهید نوید
کتاب شهید نوید نوشته مرضیه اعتمادی است. کتاب شهید نوید که نشر معارف منتشر کرده است روایتی از زندگی شهید مدافع حرم نوید صفری است.
درباره کتاب شهید نوید
شناخت شهدای مدافع حرم برای نسل امروز بسیار مهم است. نویسنده در این کتاب به روایت خودش کلید بهشت را یافته است و آن را در اختیار مخاطبان قرار داده است. با این کتاب روایتی جذاب و واقعی میخوانید از زندگی مردی بزرگ و فداکار .
خواندن کتاب شهید نوید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به کتابهای زندگینامه شهدا پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شهید نوید
حواسش به همه بود. مثلاً میدید خواهرش ناراحت است و حرف نمیزند، میرفت کنارش، آنقدر میپرسید چطوری و چه مشکلی داری تا به حرفش میآورد و حالش را خوب میکرد. خواهرش را خیلی دوست داشت. وقت ازدواجش که با هم رفته بودیم تحقیقات محلی، ولکن قضیه نبود. از تکتک کاسبهای محل در مورد دامادم، پرسوجو کرد. من دیگر خسته شده بودم و میگفتم بیا برگردیم، ولی نوید نه. آنقدر شما را دوست داشت که دلش میخواست توی همهٔ کارهایش به شما شبیه باشد. همین دوستداشتن خواهر را هم از شما یاد گرفته بود.
حواسش همیشه به همهچیز و همهکس بود، الا به جیب خودش. یک بار اتفاقی فیش حقوقیاش را دیدم. تهماندهٔ پولی که دستش را میگرفت هفتصدهشتصد تومان بود. گفتم: «تو با این حقوق چطور میخوای زن بگیری و زندگی تشکیل بدی؟» مثل همیشه خندید و گفت: «برکتش زیاده، غصه نخور بابا.» راست هم میگفت. بعد ازدواج که میخواست خانه بگیرد، پولهایش را که با خانمش گذاشتند روی هم بهاندازهٔ یک خانهٔ نقلی سرمایه داشت.
پولش را نگه نمیداشت. یا خرج کارهای خیر میکرد یا میرفت زیارت. اهل گفتن نبود. ما هم خبر خیلی از کارهای خیرش را بعد شهادتش فهمیدیم. میرفت وسایل قسطی برمیداشت و میداد به خانوادههای نیازمند، هرماه قسط این وسایل را از روی حقوقش کم میکردند. بچههای بیبضاعت را جمع میکرد و میبرد پابوس امامرضا. خودش آنجا برایشان آشپزی میکرد. بچهها را میبرد حرم، برایشان حرف میزد، نصیحتشان میکرد. اهل گیردادن و تذکرهای مستقیم نبود. با بچههای کمسنوسالتر از خودش دوست میشد. از روی رفاقت نصیحتشان میکرد. توی سفر سخت نمیگرفت. همیشه خوشسفر بود. دامادم میگفت توی همین سفرهای مشهد هم بساط شوخی و خندهاش به راه بوده. میگفت غروبها قابلمه یا سینی میگرفته دستش و ضرب میگرفته و برای بچهها شمالی میخوانده. دلش را به دل بچهها نزدیک میکرد. چقدر دلم برایش تنگ شده!
من به نوید این حرفها را میزدم، نصیحتش میکردم که پسانداز کند؛ ولی خودم وقتی ازدواج کردم هیچ پساندازی نداشتم. بیستودو سالم بود. تازه سربازیام تمام شده بود. دیپلمم را گرفته بودم و از روستای پدریام طلابر آمده بودم تهران برای کار که پاگیر تهران شدم.
شاید بهخاطر تجربههای سخت و تلخی که خودم داشتم به نوید نصیحت میکردم پولش را ذخیره کند. اوایل ازدواج مشکلات مالی داشتیم. زندگیمان سخت میگذشت. یک اتاق کوچک توی خیابان پیروزی اجاره کرده بودیم. امکانات کمی داشت. حمام نداشت اصلاً. زمانهٔ بدی بود. اوضاع مملکت به هم ریخته بود. بیشتر مردم زندگی سختی داشتند.
روز و شب همه گره خورده بود به تظاهرات و تیراندازی و فرارو… . یادش بهخیر، جمعهها که نباید سرکار میرفتیم با پسرعمویم حکمت، میرفتیم تظاهرات. خوش به سعادتش. او هم مثل نوید من عاقبتش ختم به شهادت شد.
نقد و بررسیها
حذف فیلترهاهیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.